خاطره حتي اگر شده پياده ميروم
 خيلي كارگري ميكرد و درو ميچيد. براي همين مقداري پول جمع كرد. بعد بهم گفت: «ننه! پولم را چه كار كنم؟»
گفتم: «بيا سرمايهي قالي كنيم.»
قبول كرد. يك قاليچه گرفتيم و باهم شروع كرديم به بافتن. تمام كه شد دوازدههزار تومان فروختم. حسين گفت: «ميخواهم پول قالي را صرف وقفيات كنم. براي من چيزي وقف امام حسين(ع) كن.»... 30 مهر 1391-10:54:24 ادامه مطلب |
|
|
روايت يك پلك تا كهكشان شهادت/ روايت مجروح شدن جانباز آزاده «مهدي آشتياني»
 «يكروز بعدازظهر در محاصرهي دشمن گير كرديم، هرچه مهمات داشتيم خرج بعثيها كرده بوديم. آتش دشمن هم بسيار سنگين بود. در نزديكي محل سنگرم، راكتي خورد و حفرهي بزرگي ايجاد كرد. حالا كه پس از اصابت راكت، حفره محل امني شده بود، بهسمتش خيز برداشتم. براي لحظهاي صداي انفجار و سپس دود مانع از اين شد كه بفهمم چه شده است. چند لحظه بعد به خودم آمدم. گوشهايم سوت ميكشيد.... 30 مهر 1391-10:40:53 ادامه مطلب |
|
|
خاطره 23روز نماز خواندن با پوتين
 در طول هشت سال دفاع مقدس، روستاي كوچك فردو، بزرگمردان بسياري را تقديم انقلاب كرد كه سرداراني چون شهيد «جعفر حيدريان» -كه ورزشگاه حيدريان قم به نام اوست-، شهيد «اويسي»، جانشين قرارگاه حضرت بقيهالله(عج) و شهيد «محمدي»، مسئول گردان ادوات لشكر «17 عليبن ابيطالب» ازجملهي ايشان بودند.... 30 مهر 1391-09:55:06 ادامه مطلب |
|
|
خاطره كابل برق با دسر سهراهي آب/ بخشي از خاطرات آزادهي سرافراز «سيدمجيد ميرابوالحسني»
 كمتر كسي است كه پس از اندكي آشنايي با «سيدمجيد ميرابوالحسني» ظاهر شاد، اخلاق خوش و روحيهي بالايش را متوجه نشود؛ سراسر انرژي است و اصلا خودش را نميگيرد و خيلي زود خودت را دوست سيدمجيد احساس ميكني.
ظاهرش شكسته شده، ولي از لحاظ روحي بمب روحيه است، خضوعاش باعث شده كه كسي نشناسدش و هيچوقت نفهمد كه سيدمجيد در حدود يكپنجم عمرش را در اسارات گذرانده است،... 30 مهر 1391-09:36:18 ادامه مطلب |
|
|
خاطره فرماندهاي كه ماسكش را به بسيجياش داد
 مدتي بود كه نطق قلمم باز نميشد، تا اينكه در لابهلاي خاطرات و نوشتههاي بهجا مانده از سرداران گمنام خميني كه حالا عرشنشين و ستارههاي دنبالهدار زندگي ما شدهاند، به نام «حسين املاكي» برخوردم. بياختيار جوهر قلمم انبساط يافت و بر صفحهي سفيد كاغذ، رقصكنان به گردش درآمد.... 30 مهر 1391-09:36:21 ادامه مطلب |
|
|
خاطره آرزو دارم كه خداوند مرا شهيد كند
 آخرين ساعات دهم تيرماه سال 1366چند ارتفاع مهم در حوالي روستاي «ميرگه نقشينه» سقّـز به تصرّف يك گروهان از نيروهاي ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامي حزب دموكرات در آمده بود. گردانهاي ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنين تعدادي از نيروهاي ژاندارمري[1] نيز در منطقه مورد نظر با نيروهاي دشمن درگير و عدّهاي هم به دست آنها اسير و شهيد شده بودند.... 30 مهر 1391-09:36:15 ادامه مطلب |
|
|
خاطره گزيده اي از خاطرات رهبر از جنگ تحميلي
 در حدود دوازدهمين روز جنگ براي بازديد از مناطق جنگي به اهواز رفتم. ما تيپي به نام تيپ يك لشكر 92 زرهي داشتيم، اين تيپ كه در مقابل سه لشكر مجهز عراق قرار گرفته بود، فقط هفده تانك داشت؛ يعني تعداد تانك هاي آنها از تانك سازماني يك گروهان زرهي كامل هم كمتر بود...
«حضرت آيت الله العظمي خامنه اي» رهبر معظم انقلاب اسلامي صحبت دبارهي جنگ و مسائل آغاز و اثناي جنگ، را بسيار سخت توصيف كرده... 30 مهر 1391-09:30:38 ادامه مطلب |
|
|
خاطره شهيدي كه به حال مجروحيت دفن شده بود
 در منطقه «والفجر يك» در فكه، زير ارتفاع 112، به پيكر شهيدى برخورديم كه روى برانكارد، آرام و زيبا دراز كشيده بود؛ سه تا قمقمه آب كنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمهها پر از آب بودند.
«مرتضي شادكام» تخريبچي جانباز اكيپ تفحص لشكر 27 محمد رسولالله (ص) است كه سال 1361 وارد اين لشكر شد؛ وي از جمله كساني بود كه به دل رملهاي فكه و كانالهاي گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظري را شاد كند. شادكام خاطرات خواندني از تفحص پيكر شهدا دارد.... 30 مهر 1391-09:05:16 ادامه مطلب |
|
|
خاطره اسلحه چوبي
 بعد از پيام امام رحمه الله مبني بر مبارزه با نيروهاي متجاوز كه تا حميديه و اهواز پيشروي كرده بودند، رزمندگان اهوازي حمله اي جانانه را شروع كردند. عراقي ها به تصور اينكه يك لشكر به آنها يورش آورده دست به عقب نشيني زدند.... 29 مهر 1391-10:07:18 ادامه مطلب |
|
|
عمومي رزمنده اي كه در جبهه بود ولي خانواده اش به شهادت رسيدند
 وقتي اين حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پيغام داده بود كه مي خواهد من را ببيند. پيغام مادرم كه به دستم رسيد، فوري به شهر آمدم و به همراه برادر كوچكم مهدي، به ديدن او رفتم. پايم را كه درون اتاق بيمارستان گذاشتم، مادرم زد زير گريه و گفت: محمد بيا، بيا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسيد و من دستش را. مادرم با گريه گفت: چقدر دوست داشتي يكي از ما شهيد شود ...... 29 مهر 1391-10:01:26 ادامه مطلب |
|
|
|